شبی دیرهنگام مردی روحانی طبق عادت خودبرای قدم زدن ازخانه خارج شدسرراهش به شبگردی برخوردکه مشغول نگهبانی ومراقبت ازخانه های مردم بود.مرد به او نزدیک شد و بعد از احوالپرسی سوال کرد تو برای که کارمیکنی؟ شبگردنام کسی راکه استخدامش کرده بود گفت و سپس پرسید: شما برای که کار میکنید؟کلمات شبگردمردرامنقلب کردوبه فکرواداشت کمی اندیشید وباشرمندگی گفت من برای کسی کارنمیکنم! آن دومدتی ساکت باهم قدم زدندعاقبت مردروحانی به شبگرد گفت:دوست داری بیایی وبرای من کارکنی؟شبگردپاسخ داد:البته اماچه کاری ازمن برای شمابرمیاید؟ مردبه ارامی پاسخ داد:لطفااین سوال را هرروز زودبه زودازمن بپرس تاهمیشه به یادداشته باشم برای چه کسی کارمیکنم تابحال چندبارازخودمان پرسیده ایم که برای چه کسی کارمیکنیم؟ جوابش ازخودسوال هم مهم تراست برای که کارمی کنی؟